شايد براي بسياري از اهل ظاهر و لفظ اين سؤالات بارها مطرح شده باشد كه
- چرا در شهر پيغمبر اسلام و در ميان امت پيغمبراسلام و پس از گذشت هفتاد روز از رحلت پيغمبراسلام جسد دختر پيغمبراسلام را مخفيانه و شبانه ، غسل و كفن و دفن كردند ؟
- چه حزم و دورانديشي باعث شده كه قبر تنها دختر پيامبر اسلام حضرت زهرا س تا کنون و تا ظهور منجي مخفي بماند؟
- چرا قريب به يكصد سال قبر اميرالمؤمنين علي ع مخفي بوده است ؟
- با توجه به صفات و ظواهر خوارج و نهروانيان مگر ميشود كسي اهل قرآن و نماز باشد و و شكم يك زن حامله را پاره كند و جنين او را بكشد تنها به اين جرم كه آن زن و جنين ، همسر و فرزند يكي از دوستداران علي ع به نام ابن خباب است ؟
- مگر ميشود وقايع تاريخي تكرار شود ؟
- آيا اخبار جناياتي كه در كربلا سپاه يزيد مرتكب شدند درست است يا شيعه در اينخصوص اغراق كرده است ؟
- چرا بايد بعد از 1373سال هنوز هم قاتين كربلا را نفرين كرد در حاليكه آنها صدها سال است كه مردهاند ؟
- چرا امام حسين ع فرمودند : "كسي مثل من با كسي مثل يزيد بيعت نميكند " و نفرمودند من با يزيد بيعت نميكنم ؟
- چرا ... چرا و چرا
- چرا تروريستهاي تكفيري حجربن عدي را نبش قبر ميكنند ؟
- تروريستهاي تكفيري ازجسد حجر بن عدي چه ميخواهند ؟
- اين جسد را براي چه و به كدام مكان نامعلوم مننتقل كردهاند ؟
- اين كه سخنگوي تروريستهاي تكفيري گفتهاست كه اين نبش قبرها ادامه دارد يعني چه ؟
- دشمني با بشار اسد و سوريه چه ربطي به حجر بن عدي دارد ؟
- آمريكا ، اسرائيل، تركيه ، عربستان و قطر در سوريه دنبال چه ميگردند ؟
- آيا همانگونه كه ازاهلبيت پيامبر اسلام سلاله سادات وجود دارد و نوادگان ايشان در بين ما زندگي ميكنند ، ازناپاكان تاريخ همچون ابوسفيان و يزيد و معاويه ، مغيره ، شمر ، شبث ، امويان ، بني عباس و ... هم نسل و فرزنداني به جامانده است ؟
- راستي شجره طيبه و نسل كوثري چيست و شجره ملعونه چه كساني هستند ؟
- چرا ... چرا ... و هزاران چراي ديگري كه بهجاي شنيده شدن يكي يكي پاسخهاي آنها ديده ميشوند .
يكي دوروزي است اين سؤالات از اعماق ذهنم به ياد ميآيد مخصوصا اينكه هفته گذشته از سفر كربلا و نجف ، كاظمين و سامرا برگشتهام و دهها سؤال هم در آن سرزمين برايم پيش آمد . از مسجد سهله گرفته تا شهر سامراء . مثلاً گفته شده است مسجد سهله خانه امام زمان عج است بعد چند سال پيش شنيديم آمريكاييها قسمتي از ديوار مسجد سهله را خراب كردهاند و با تانك وارد اين مكان مقدس شدهاند بعد اين سؤال به ذهنم آمد كه آمريكاييها در اين مسجد به دنبال چه ميگشتند كه نيافتند ؟
از تمام اين سؤالات نميشود به راحتي گذشت ولي از آن ميگذرم و به موضوع مهمتري ميپردازم و آن اينكه حجر بن عدي كيست و چرا منافقان و كفار بعد از قرنهاي متمادي هنوز از او كينه به دل دارندو اصلا به راستي حجربن عدي كيست كه پس از قنها هنوز هم ميتواند جبهه حق و باطل را به ما بنماياند و به ما بگويد كه در جمل حق با علي بود يا با جمل نشين . يا در صفين حق با علي بود يا قآنهاي به نيزه شده معاويه و عمرو عاص يا در نهروان حق با علي بود يا منافقان و در سوريه حق با ايران و سوريه است يا باآمريكا ، اسرائيل ، عربستان ، قطر ، تركيه و مفتيهايي كه حرف مفت ميزنند ولي مفتي حرف نميزنند ؟
آنچه مى خوانيد، ترجمه و تلخيص و برداشتى آزاد از كتاب سودمند لبيب بيضوان است ، با عنوان حجربن عدى الكندى ، راهب اصحاب محمد. كه توسط حجه الاسلام جواد محدثى انجام گرفته و بنده نيز آنرا با كمي دخل و تصرف تلخيص نمودهام .
شناخت اجمالى حجربن عدي
حجر ازقبيله كنده بود كه اين قبيله در كوفه ميزيستند لذا اورا حجربن عدى كندى مى گفتند و به حجر الخير نيز معروف بود . او در سال هاى آخر عمر رسول خدا صلى الله عليه و آله توفيق يافت كه مسلمان شود و بيش از چندسالى محضر پيامبر را درك نكرد ؛اما پيوسته در عمر خويش ،پيكارگرى در راه حق بود . در جنگ قادسيه در زمان خليفه دوم حضور داشت و فاتح مرج عذاربود . وى ، عابدى پارسا ، مجاهدى ظلم ستيز ، آمر به معروف و ناهى از منكر بود و از پيامبر خدا و اميرمؤمنان حديث روايت مى كرد . او شيفته نماز و نيايش ، مستجاب الدعوه و از اصحاب برجسته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود . چنان دلباخته زهد و عبادت و نماز و روزه بود كه او راراهب اصحاب محمد مى گفتند . - حجربن عدى يك آيه كمال و يك سند فضيلت است .
- آنچه او را برجسته تر مى سازد، معرفت او به خدا و رسول و اهل بيت ، و محبت او به خاندان رسالت و اطاعت او از پيشوايان حق و اوليا الهى است او هم در زيبايى چهره ،از خوش سيماترين مردان كوفه بود و هم در زيبايى روح و كمال اخلاقى ،از نوادر روزگار به شمار مى رفت . اگر تولد او را آنچنان كه گفته اند - در عصر جاهليت بدانيم ،هنگامى كه پس از فتح مكه به اسلام گرويد،حدود 27 سال داشت . هر چند دير اسلام آورد و در سن او در آن هنگام چندان زياد نبود ، ولى در عمق ايمان و صداقت عقيده و باور استوار نسبت به دين خدا رسالت پيامبر ، از بسيارى از كهن سالان و سابقه داران پيشتر و بارزتر بود. اين كه از سوى حضرت على عليه السلام به فرماندهى سپاه در جنگ جمل و صفين برگزيده شد، نشانه شجاعت اوست .حاضر بود كه بميرد ، ولى خوارى و ذلت نپذيرد .آغوش به روى شهادت گشود؛ اما حاضر نشد از على عليه السلام بيزارى بجويد و خود را از مرگ برهاند و حاضر شد كه پسرش پيش از خودش شهيد شود ، تا مبادا با ديدن تيغ جلاد بالاى سر پدرش ، سست شود و دست از ولاى على بردارد... . اينها گوشه اى از فضيلت هاى اخلاقى و روحى حجربن عدى است ،كه او را شايسته الگو بودن براى هر مسلمان حق جو و شهادت طب و وفادار به آرمان هاى والا ساخته است .
همپاى حجر، در حوادث تاريخى
وقتى يار پارسا و انقلابى پيامبر ،ابوذر غفارى را به ربذه تبعيد كردند و آن بزرگ مرد در تبعيد گاهش غريبانه به شهادت رسيد ،حجر بن عدى و مالك اشتر از جمله كسانى بودند كه شاهد جان باختن او بودند و بر پيكر آن صحابى نستوه ، نماز خواندند . در دوران خلافت عثمان ، حجر بن عدى در كوفه مى زيست . خلاف كارى هاى عثمان گسترش يافته و آوازه آن به همه جا رسيده بود . دوازده نفر از چهره هاى برجسته و پارسا و مقتدر كوفه ، نامه به خليفه نوشتند و ضمن انتقاد از عملكرد نادرست او در امور مسلمانان ،او را نهى از منكر كردند و راه صلاح و اصلاح را به وى يادآور شدند.
حجر بن عدى نيز يكى از نويسندگان اين نامه اعتراض آميز بود . موضع سياسى حجر، جانبدارى از حق مجسم در وجود على بن ابى طالب عليه السلام بود و در عرصه فرهنگ دينى و نقل حديث نيز از راويان معتبرى به شمار مى آمد كه تنها از على عليه السلام روايت مى كرد، نه از ديگران و در سروده هاى خويش حتى در ميدان جنگ جمل ، على عليه السلام را وصى راستين پيامبر خدا معرفى مى كرد و از خداوند متعال ، سلامتى آن وجود پربركت و هدايتگر را كه ولى خدا و وصى پيامبر بود، مسألت مى كرد . در دوران خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام ، زمانى كه پيمان شكنان از حكومت حق علوى سر بر تافتند و فتنه جمل پيش آمد، آن حضرت ، نماينده اى به كوفه فرستاد تا مردم را براى يارى امام فراخواند . دلباختگان مولا، پاسخى مناسب و حمايتگرانه به فرستاده حضرت دادند و به پا خاسته ، اطاعت و همراهى خويش براى پيكار با فتنه انگيزان را اعلام كردند . حجربن عدى نيز يكى از كسانى بود برخاست و گفت : اى مردم ! به نداى امير مؤمنان پاسخ دهيد و سواره و پياده بكوچيد، حركت كنيد و بشتابيد و من خودم پيشتاز اين راه خواهم بود .
در حادثه صفين و نهروان
وقتى نبرد صفين و رويارويى اميرمؤمنان با سپاه معاويه پيش آمد ، حجر در طليعه ياران امام و از كوشاترين اصحاب ، چه در حضور در صحنه ، چه در حمايت از امام ، چه بسيج نيرو براى نبرد و چه در ميدان نبرد بود. در ماه ذيحجه كه مصادف با ايام كارزار بود، على عليه السلام يكايك چهره هاى بارز و با نفوذ ياران را به همراه عده اى از رزم آوران به مصاف دشمن مى فرستاد، يك بار مالك اشتر را و بار ديگر حجربن عدى را. حجر به امام على عليه السلام گفت : ما مرد جنگ و پرورده ميدان رزميم ، قبيله ما نيز هم بسيارند و هم شايسته و جنگ آزموده ما نيز گوش به فرمانيم .اگر بدرخشى مى درخشيم . اگر غروب كنى غروب مى كنيم و هر چه فرمان دهى همان كنيم . حضرت فرمود: آيا همه قبيله تو با تو هم عقيده اند ؟ گفت : از آنان جز نيكى نديده ام . همه مطيع فرمانيم . امام آنان را ستود، سپس پرچم نبرد قبايل مختلف را بست و حجربن عدى را فرمانده قبيله اش كنده قرار داد .
او پيوسته بر دشمن مى تاخت و هنگام حمله ، چنين رجز مى خواند: پروردگارا! على را، اين انسان پاك و پرهيزكار را، اين مؤمن هدايت يافته و پسنديده را بر ايمان نگه دار . او را هادى اين امت قرار بده و آن گونه كه پيامبرت را حفظ كردى ، او را هم نگهبان باش ، كه پيامبر سرپرست ما بود و او را به جانشينى خود پسنديد .
فتنه انگيزى هاى معاويه در قلمرو حكومت امام على عليه السلام اوضاع را متشنج ساخته بود . امام ، ناچار براى فرونشاندن در انديشه بسيج نيرو و سازماندهى دوباره ياران رزمنده بود . مردم كوفه را دوباره به جنگ با شاميان فرا خواند و از بزرگان قبايل خواست كه تعداد نيروهاى رزمى قبيله خود را به آن حضرت گزارش دهند.
حجربن عدى از جمله كسانى بود كه در پاسخ به در خواست امام ، پاسخ مساعد داد و خواسته امام را به صورت مكتوب براى حضرتش نگاشت .
در آن ميان ، فتنه ديگرى سر برآورد و آن طغيان و شورش گروهى از سربازان ساده لوح و نابخرد امام بود كه با عنوان خوارج نهروان شناخته مى شوند.در جنگ نهروان ، امام على عليه السلام با ياغيان فريب خورده و فتنه جو جنگيد و آنان را از ميان برد. در نبرد نهروان ، حضرت على عليه السلام به سبب رشادت و اخلاص و كاردانى حجر بن عدى ، او را به فرماندهى جناح راست خويش گماشت . هيچ صحنه اى از رويارويى حق و باطل نبود، كه حجربن عدى در آن حضورى فعال و نقش آفرين در حمايت از جبهه اميرالمؤمنين نداشته باشد .
در ايام فتنه هاى معاويه
بصيرت و ايمانى كه در حجر بن عدى بود، او را در بروز فتنه هاى كور و آشوب هاى گمراه كننده ، در خط مستقيم ولايت اميرالمؤمنين و دفاع از حق پيش مى برد . اين حركت در مسير پاك ، تا پايان عمرش تداوم داشت .
پس از پايان جنگ نهروان و شكست خوارج ، معاويه پيوسته سربازان خود را به مناطق تحت فرمان امام على عليه السلام مى فرستاد و با شبيخون ، غارت ، ترور، ايجاد ناامنى ، شايعه پراكنى و تفرقه آفرينى براى حكومت علوى مشكل مى آفريد . امام على عليه السلام از سهل انگارى و كوتاهى و عافيت طلبى گروه زيادى از ياران و واليان خود به ستوه آمده بود . مى خواست باز هم نيرو فراهم آورد و به جنگ طاغوت شام (معاويه )برود تا ريشه فتنه ها را بخشكاند؛ اما همراهى نكردن مردم ، او را ناكام مى ساخت .
يك بار كه در كوفه مردم را به جنگ فرا خواند و آن گونه كه خواسته حضرت بود، پاسخ مثبت ندادند و در حضور امام ، حرف هاى دلسرد كننده و ناروا بر زبان آوردند ، امام به شدت رنجيد . آنجا بود كه حجربن عدى برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين ! خداوند روز اندوه براى تو نياورد! فرمان بده تا اطاعت كنيم . به خدا سوگند، اگر در اطاعت از تو فرمان اموال و جان هاى ما و همه قبيله ما فدا شود، هرگز بى تابى نخواهيم كرد. ولى ... مگر از اين گونه ياران مطيع و گوش به فرمان ، چند نفر براى على عليه السلام مانده بود؟ در يكى از شبيخون هايى كه ضحاك بن قيس بر منطقه قطقطانه زد خبر آن به امام رسيد، حضرت على عليه السلام در جمع مردم كوفه به سخنرانى پرداخت و آنان را براى دفع اى گونه شبيخون هاى دشمن فرا خواند. مردم واكنش سردى از خود نشان دادند؛ اما حجر بن عدى برخاست و ضمن ستايش از شهادت و شوق بهشت و يادآورى اين كه حق ، از سوى خدا يارى مى شود، آمادگى خود را براى عزيمت به آن سامان ابراز كرد و از امام خواست كه جمعى را همراه وى سازد . امام از اين موضع و آمادگى حجر ستايش كرد و فرمود : هرگز مبادا كه خدا تو را از فيض شهادت محروم سازد ، من يقين دارم كه تو از مردان شهادت طلبى . آنگاه حجر، دو شبانه روز در آن سرزمين با مهاجمان بيگانه به نبرد پرداخت تا ضحاك و سربازانش از آن جا گريختند، حجر و همراهانش نيز بازگشتند . اين آشوب هاى پراكنده ، از يك سو على عليه السلام را براى سركوبى معاويه مصمم تر ساخته بود، از سوى ديگر سستى ياران او، دشمن را گستاخ تر كرده بود.
توطئه ها بيخ گوش كوفه شكل مى گرفت و مردم خسته از جنگ ، به هشدارهاى رهبرى توجهى نداشتند. وقتى ابن ملجم و وردان و شبيب ، براى كشتن حضرت على عليه السلام همدست شدند، تصميم خود را با اشعث بن قيس در ميان گذاشتند. او كه از دشمنان كينه توز خاندان پيامبر بود و در همه دسيسه ها دست داشت ، با آنان همكارى كرد و در آن شب شوم كه على عليه السلام ضربت خورد، در آن توطئه همدست آنان بود . آن شب ، حجربن عدى در مسجد خوابيده بود.شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گفت : زودباش ، بجنب ، وگرنه روشنى صبح رسوايت مى سازد. حجر از اين گفت و گو احساس خطر و توطئه كرد. به سرعت از مسجد بيرون آمد و به سمت خانه على عليه السلام روان شد تا آن حضرت را از خطرى كه در كمين او است آگاه سازد. از مسجد به خانه على عليه السلام دو راه بود. حجربن عدى از يك راه به سوى خانه امام روان شد و امام از مسير ديگرى راه مسجد را در پيش گرفت و به هم بر نخوردند و... آن حادثه واقع شد و حجر و ديگران ، وقتى به مسجد رسيدند كه كار از كار گذشته بود و مى گفتند :على كشته شد!
اين فاجعه براى حجربن عدى بسيار جانكاه بود. وى با على عليه السلام حال و هواى ديگرى داشت . امام در باره او دعا كرده بود كه شهادت ، روزى او شود و اينك خود امام در بستر شهادت افتاده است و حجر در آستانه از دست دادن پيشواى خود قرار دارد . يك بار در يك پيش گويى ، اميرمؤمنان به حجر فرمود : چه خواهى كرد اگر روزى تو را بگيرند و بزنند و از تو بخواهند كه مرا لعن كنى ؟ گفت : چه كنم يا على ؟ فرمود: اگر مجبورت كردند، مرا لعن كن ، ولى از من بيزارى و برائت مجوى ، چرا كه من در دين و آيين خدايم و حجر، پيش بينى مى كرد كه با رفتن سرور و سالارش ، آن روزگار سخت فرا مى رسد و عرصه بر پيروان راستين حق ، تنگ مى گردد . اين ديدار و گفت و گو، وقتى بود كه على عليه السلام ضربت خورده و در خانه بسترى بود. روز بيستم رمضان بود. امام مىفرمود : پيش از آن كه مرا از دست دهيد ، بپرسيد ، ولى سؤالتان را كوتاه كنيد، امامتان ضربت خورده است . حاضران به گريه افتادن و براى مراعات حال او ، سؤال نمىكردند. حجربن عدى برخاست و احساس خويش را در فقدان پيشواى پرهيزكار و حيدر كرار، در قالب چند بيت شعر بيان كرد . وقتى نگاه حضرت به او افتاد و اشعارش را شنيد ، فرمود : چگونه خواهى بود آن گاه كه تو را برائت جستن از من وادار كنند؟ حجر گفت : به خدا قسم يا على ! اگر با شمشير قطعه قطعهام كنند و در آتشم بسوزانند ، برايم بهتر از آن است كه از تو بيزارى بجويم ! حضرت فرمود: اى حجر! خدا بر هر نيكى توفيقت دهد ، خدا تو را از جانب خاندان پيامبر، پاداش نيك دهد .
روزگار تاريك
بد نيست گوشهاى از چهره ننگين بازيگران عرصه حكومت در زمان معاويه را بشناسيم ، تا به عظمت كارى كه آن فرزانگان شهيد انجام دادند، بيشتر آگاه شويم . معاويه بن ابى سفيان مادرش هند ، همسر ابوسفيان از زنان بدكاره بود و معاويه را از راه حرام به دنيا آورد . معاويه در دل ، ايمانى به خدا و پيامبر نداشت . با على عليه السلام هم مى جنگيد و بسيارى از بزرگان دين را به شهادت رساند . وقتى نام پيامبر خدا را در اذان مى شنيد، از روى خشم مى گفت : آن قدر تلاش خواهم كرد تا اين نام را براندازم ! دستور داده بود تا در منبرها على بن ابى طالب عليه السلام را لعن كنند و دشنام دهند . بارها به ابوذرغفارى و اصحاب برجسته پيامبر، توهين كرده بود ، او بود كه فرزند شراب خوارش يزيد را پس از خود به خلافت گماشت و با زور، از همه به نفع او بيعت گرفت و دشمنى خود با اهل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله را به اوج رساند و در عين حال ، از مكاران و فريب كاران بود و افكار عمومى سرزمين شام را به سود سياست هاى خود، جهت داده بود.
عمر و عاص
مادر او نيز از بدكاره هاى مكه بود. مردان متعددى با ارتباط نامشروع داشتند و عمروعاص ، مولد اين روابط گناه آلود بود و چند نفر مدعى بودند كه پدر اويند. خود عمرو عاص نيز هرگز به اسلام ايمان نياورد . تنها با دين بازى مى كرد و منافقانه خود را در صف مسلمانان جازده بود و با اسلام ميانه اى نداشت ، مگر از روى ريا و تظاهر از كينه توزترين دشمنان على عليه السلام بود كه جنگ صفين و فتنه هاى ديگر را رهبرى مى كرد و دست او در پشت همه دسيسه ها نمايان بود .
مغيره بن شعبه
او نيز در دل ، اعتقادى به اسلام نداشت . در سفرى با جمعى همراه بود . از يك لحظه غفلت و خواب همسفران استفاده كرد و همه آن سيزده نفر را كشت و اموالشان را برداشت و به مدينه آمد و اظهار مسلمانى كرد. در واقع مسلمان شدنش وسيله اى براى حفظ جانش بود. همه عمرش در فسق و فجور و شهواترانى و شكمبارگى گذشت ، با اين حال ، در حكومت هم به منصب هايى دست يافت . از كسانى بود كه در حمله به خانه حضرت زهرا عليه السلام و صدمه ديدن وى دست داشت .
زياد بن ابيه
او نيز ناپاك زادهاى بود كه ابوسفيان با مادرش رابطه نامشروع داشت ، و از تبار پستى و پلشتى بود. مدت ها معلوم نبود كه پدرش كيست . سرانجام معاويه ادعا كرد كه او برادر من است و از آن پس او را به ابوسفيان دانستند . فرزند ناپاك او عبيدالله زياد هم حادثه كربلا را آفريد و سيدالشهدا عليه السلام و يارانش را شهيد ساخت . اين چهار نفر، از عناصر اصلى جريان بودند كه در پديد آمدن بدعت ها و انحراف ها در اسلام و ظلم به اهل بيت و به بازى گرفتن سرنوشت دين و مسلمانان ، نقش عمده اى داشتند و بازيگران سياسى حكومت اموى به شمار مى آمدند .
معاويه ، به على عليه السلام حسادت و دشمنى خاصى داشت و حتى نام او را نمى توانست بشنود و همراه با ناسزا و هتاكى از على عليه السلام ياد مى كرد و ديگران را نيز وامى داشت كه به على عليه السلام ناسزا گويند و او را لعن كنند. خود امير المؤمنين عليه السلام هم به مردم خبر داده بود كه مردى گشاده حلقوم و شكم گنده ، پس از من بر شما مسلط خواهد شد و شما را به دشنام بر من و برائت جستن از من وادار خواهد كرد . معاويه در خطبه هاى نماز جمعه ، همواره على عليه السلام را لعن مى كرد و به همه مناطق بخشنامه كرده بود كه چنان كنند و اين برنامه سال ها ادامه داشت تا اينكه پس از 83 سال ، در زمان عمربن عبدالعزيز، آن شيوه زشت برافتاد . اين ، در شرايطى بود كه مردم حديث پيامبر را شنيده بودند كه فرموده بود : هركس على را دشنام دهد ، مرا دشنام داده است . آن هتك حرمت و گستاخى به حريم حضرت امير عليه السلام را معاويه بنيان نهاده بود . معاويه ، بر پيروان على عليه السلام سخت مىگرفت . سهم شيعيان كوفه در اين سختگيرى ها بيشتر بود. وى ، زياد را فرماندار كوفه قرار داد . زياد ، پيروان على عليه السلام را خوب مى شناخت . در پى آنان بود و هر جا مى يافت ، مىكشت و بردار مىآويخت ، چشم ها را كور مىكرد، دست ها را مى بريد تبعيد مى كرد. در محكمه ها ، گواهى هواداران على عليه السلام را نمى پذيرفتند و نام آنان را از دفتر حقوق محو مى كردند و فشار اقتصادى بر آنان وارد مى ساختند . مغيره ، از فرومايه ترين دشمنان اهل بيت عليه السلام بود. جز به دست يابى به قدرت و حكومت نمى انديشيد و از مهم ترين مهره هاى با نفوذ در ستم به خاندان پيامبر و بر سر كار آمدن نا اهلان اموى بود . امام على عليه السلام درباره او به عمار ياسر فرمود : او از دين همان مقدار را مى چسبد كه دنيايش را تأمين كند. فسادهاى اخلاقى و جنايات او، صفحات تاريخ را تيره ساخته است . به حكومت رسيدن او، پاداش خوش خدمتى هايى بود به غاصبان خلافت كرده بود. آنچه گذشت ، تنها گواشهاى از تيرگى هاى حاكم بر فضاى آن روزگاران بود . در آن دوره تيره ، حلقوم هاى حق گويان را مى دريدند و بى گناهان را تنها به جرم على دوستى به بند مى كشيدند.
حجر بن عدى و مغيره
به هم اندازه كه حجر بن عدى ، دوستدار و شيفته اميرالمؤمنين عليه السلام و فدايى او بود، مغيره بن شعبه از آن حضرت كينه داشت و آشكارا بر منبر كوفه ، على عليه السلام را لعن مى كرد . پس از قرارداد صلح امام حسن عليه السلام با معاويه در سال 41 هجرى ، معاويه وقتى به نخيله در نزديكى كوفه آمد، در خطبه پس از نماز، آشكارا اعلام كرد كه همه شرطها و مواد صلحنامه زير پاى من است و هيچ يك وفا نخواهم كرد . مغيره را نيز به امارات كوفه گماشت . اين حادثه ، براى ياران امام ، از جمله حجربن عدى بسيار سنگين و غير قابل تحمل بود . وى لحن اعتراض آميز به صلح داشت . يك بار به امام حسن عليه السلام گفت : كاش تو و ما همه مرده بوديم و چنين روزى را نمىديديم كه ما از صحنه جنگ ، سر شكسته و ناخرسند برگرديم و دشمن خوشحال و پيروز . در چهره امام آثار ناخرسندى از كلام او ديده شد . امام حسين عليه السلام به او اشارهاى كرد و ساكت شد . امام حسن عليه السلام فرمود: اى حجر! همه همفكر تو نيستند و مثل تو آمادگى براى جهاد و شهادت ندارند . صلح من براى حفظ شماها بود و خداوند هر روز در كارى است !
معاويه كه مغيره را همان سال والى كوفه قرار داده بود، به او توصيه كرد كه بدگويى از على عليه السلام را فراموش نكند و ياران او را تبعيد كند و بر آنان سخت بگيرد. مغيره اين سياست را در تمام مدت هفت سال و چند ماه كه بر سر كار بود، اعمال كرد . حجر بن عدى در هر فرصت مناسب در مقابل او مى ايستاد و انتقاد مى كرد و مردم را عليه او مى شوراند . مغيره با همه خباثتى كه داشت ، مىكوشيد دست خود را به خون حجر آلوده نكند ، ولى پيوسته به او تذكر مى داد و گاهى تهديد مى كرد و از عواقب كارش مى ترساند . حجر بن عدى مىديد كه مغيره ، با بيت المال مسلمانان بازى مى كند ، سهم شيعيان را نمى دهد ، با فشار و تهديد ، مردم را به ناسزاگويى به اميرالمؤمنين وامىدارد ،
عناصر ظلم ستيز را از بين مى برد ، احكام خدا و سنت پيامبر را دگرگون مى سازد . اينها از نظر حجر، كافى بود كه حكومت و فرمانروايى او را نا مشروع سازد و جهاد بر ضد او را يك تكليف دينى كند .
حجر و برخى ياران سلحشور، وقتى مى ديدند كه مغيره يا ديگرى على عليه السلام را لعن مى كنند، بر مى خواستند و اعتراض كرده ، لعن را به خود آنان بر مى گرداندند . يكبار كه مغيره روز جمعهاى بر منبر رفت تا خطبه بخواند، حجر و يارانش او را سنگباران كردند. فورى از منبر پايين آمد و وارد دارالاماره شد و پنج هزار درهم براى حجر فرستاد . او مى پنداشت كه با اين حق السكوت ، مى تواند زبان حجر بن عدى راببرد و دهانش را ببندد ، غافل از آنكه مبارزه او با انگيزه خدايى بود و مال در اين عرصه ، اثر نداشت .
روزى مغيره در اواخر حكومتش در منبر، به على عليه السلام و پيروان او دشنام داد و لعنت كرد . حجر حاضر بود . به پا خاست و فرياد كشيد كه همه ، حتى افراد بيرون از مسجد صدايش را شنيدند. سپس به مغيره گفت : تو گويا نمىدانى كه نسبت به چه كسى بد زبانى مىكنى ؟ به ناسزاگويى اميرالمؤمنين و ستايش از تبهكاران حريص شده اى !
بيش از سى نفر برخاستند و يك صدا گفتند : حجر راست مى گويد! مغيره در سال 51 هجرى درگذشت زياد با حفظ سمت - كه والى بصره بود - به امارات كوفه نيز منصوب شد . از آن پس ، بر خورد ميان حجربن عدى و زياد بن ابيه ، شدت يافت .
حجربن عدى و زياد
پس از مرگ مغيره والى كوفه ، زياد به ولايت كوفه منصوب شد. بصره را نيز تحت فرمان داشت . شش ماه از سال در كوفه مى ماند، شش ماه ديگر را در بصره . اولين بار كه زياد به عنوان والى وارد كوفه شد، سخنرانى تند و تهديدآميزى بر ضد مخالفان كرد. بارزترين چهره مخالف ، حجربن عدى بود . در سالها پيش ، حجر و زياد با هم دوست و همفكر بودند ، ولى زياد به امويان پيوست . حجر را خوب مى شناخت و از سوابقش خبر داشت . حجر را به حضور طلبيد و ابتدا با وى به نرمى سخن گفت و افزود : مى دانم كه با مغيره چه رفتارى داشتى و او تو را تحمل مى كرد ؛ ولى من مثل او نيستم . مى دانى كه زمانى دوستدار على عليه السلام و دشمن معاويه بودم ؛ اما آن روزگار گذشته است . امروز به جاى آن ، دوستى و رابطه با معاويه در دل من است . زبان خود را نگهدار، در خانه ات بنشين ، هرچه نياز داشتى بخواه ، ولى مواظب خودت باش ، مبادا كارى كنى كه دستم را به خونت بيالايم ! پس از مدتى تصميم گرفت به بصره برگردد . عمرو بن حريث به جانشينى خود گماشت و عزم سفر كرد؛ ولى چون از شورش حجر و مبارزهاش بيمناك بود، به او پيشنهاد كرد كه با وى به بصره رود . حجر نپذيرفت و گفت : بيمارم ، نمى توانم با تو بيايم. زياد گفت : به خدا قسم ، راست مى گويى ، بيمارى دين ، بيمارى دل ، بيمارى عقل ! به خدا قسم ، اگر گزارش ناخوشايندى از تو در يافت كنم ، تو را خواهم كشت ! ببين چه خواهى كرد! او رفت و عمرو بن حريث به جاى او بر مسند نشست . ولى نبض كوفه در دست حجربن عدى و يارانش بود و نمى گذاشتند كارها طبق دلخواه والى پيش برود. عمرو در نامه اى جريانات كوفه را به زياد نوشت . زياد از وضع كوفه نگران شد و بر آشفت و تصميم گرفت كه به كوفه برود و مشكل را حل كند . حجر بن عدى هم خود را براى برخورد با حوادث بعدى آماده ساخته بود و تصميم داشت تا در مقابل آن ستمگران فاسق ، كوتاه نيابد، هر چند جان خويش را در اين راه بگذارد .
زياد به كوفه آمد و در مسجد سخنرانى تند و تهديدآميزى كرد. و در پى آن بود كه با حجربن عدى هم برخوردى سخت كند. حجر نيز، آن پارساى دلاور و آن شيعه پاك ، از گفتن حق و افشاى فاسقان حاكم هراسى نداشت . يك بار كه زياد در سخنرانى اش مكرر از معاويه به عنوان اميرالمؤمنين ياد كرد، حجربن عدى كه اين لقب را ويژه و شايسته حضرت على عليه السلام مى دانست نه معاويه ، به زياد اعتراض كرد و گفت : دروغ مى گويى ،چنان نيست . اين صحنه بار ديگر تكرار شد . حجر، مشتى ريگ بر داشت و به سوى او پرتاب كرد و گفت : دروغ مى گويى ، لعنت خدا بر تو! زياد از منبر پايين آمد، نماز خواند سپس به قصر رفت ، حجر هم به خانه اش بازگشت . زياد، سوارانى را براى دستگيرى يا احضار حجر فرستاد . درگيرىهايى چند ميان ياران حجر و سواران زياد در گرفت ؛ ولى حاضر نشد پيش زياد برود . زياد ، اين ماجرا را نيز به معاويه نوشت .
حجربن عدى در كوفه نفوذ بسيار و ياران مسلح فراوانى داشت و وجود او موى دماغ والى خيره سر بود. يك بار كسانى از سوى والى مأمور شدند تا نزد حجر بروند و با او صحبت كنند تا دست از آن كارها بردارد و نزد والى برود ، ولى حجر به آنان اعتنايى نكرد . يك بار زياد، در خطبه هاى پيش از نماز جمعه آن قدر حرف زد و طول داد كه وقت نماز گذشت . دوبار حجربن عدى با گفتن الصلاة ، الصلاة اشاره كرد كه وقت نماز مىگذرد، والى اعتنايى نكرد و به سخنرانى ادامه داد . حجر به نماز برخاست و عدهاى به او اقتدا كردند . زياد كه چنين ديد ، فرود آمد و نماز خواند و به قصر رفت . باز هم نامهاى نوشت و معاويه را از عملكرد حجر آگاهانيد . معاويه هم در پاسخ نوشت كه : او را دستگير كرده ، به شام بفرست وقتى زياد در مسجد خطبه مى خواند ، حجربن عدى و يارانش در گوشهاى -با حضور خود فضاى مسجد را پر مىكرد و حرفهاى مخالفت آميز مى گفتند. زياد، كوفيان و بزرگان شهر را جمع كرد و گفت : شگفتا! بدن هاى شما بامناست ولى دل هاى شما با حجر. با يك دست زخم مى زنيد و با دست ديگر مرهم مى گذاريد ؟ شما با من هستيد، ولى فرزندان و افراد قبيله تان با حجر؟ هر يك از شما بلند شويد و نزد اين گروه برويد و هر كس برادر و فرزند و خويشاوندانش را از اين جمع جدا كند ، تا كار درست شود . و چنان كردند و بيشتر آن گروه را از گرد حجر پراكندند .
حجر، با ياران اندكى در مسجد ماند . مأموران به سوى او آمدند تا نزد زياد ببرند و نرفت . نزديك بود كه كار به درگيرى بكشد . زياد از بالاى منبر صحنه را تماشا مىكرد . هواداران حجر، او را در ميان گرفتند و از يكى از درهاى مسجد بيرون بردند . ميان آن دو گروه درگيرى پيش آمد ؛ اما حجربن عدى از صحنه خارج شد و خود را به قبيله آزاد رساند و شبانه روز آن جا ماند . از آن پس پنهان شد، چون مى دانست كه زياد ، دست از او بر نخواهد داشت . هرچه مى گشتند، او را نمى يافتند . اولين كسى كه از بزرگان كوفه به ديدار زياد رفت ، محمدبن اشعث بود . زياد از او خواست كه برود و حجر را نزد او آورد .
هر چه بهانه آورد كه ميان من و حجر رابطه اى نيست و... زياد نپذيرفت و تهديد كرد كه اگر او را نيابى و نياورى ، شكمت را پاره خواهم كرد . محمدبن اشعث ، غمگين و نگران بيرون رفت . در راه جريربن عبدالله را ديد و از او كمك خواست . جرير نزد زياد وساطت كرد كه به محمدبن اشعث كارى نداشته باش ، من خودم حجربن عدى را نزد تو خواهم آورد . او هم پذيرفت ؛ ولى تهديد كرد كه او را حاضر نكنى خودت را قطعه قطعه خواهم كرد . او سه روز مهلت خواست . نزد حجر رفت . دوازده تن از ياران حجر نيز با او بودند . حجر به اين شرط پذيرفت نزد زياد برود كه او قول دهد كه او را نزد معاويه بفرستد ، تا هر چه نظر او باشد عملى شود . حجربن عدى پس از آن كه زياد، شرط او را پذيرفت ، نزد او رفت . زياد كه بر حجربن عدى دست يافته بود، دوست داشت او را بكشد، ولى امان و پيمانى كه داده بود، مانع شد. دستور داد او را به زندان افكندند. حجر، ده شب در زندان بود، ياران حجر نيز مخفى شدند . زياد ، با تلاش بسيار و با كمك چهره هاى سرشناس كوفه و قبايل اطراف ، توانست دوازده نفر از آنان را دستگير كرده ، و به زندان افكند . پيش از آنكه آنان را به شام بفرستد، استشهادى بر ضد آنان فراهم كرد . متنى تنظيم كردند ، مبنى بر اين كه حجربن عدى ، از اطاعت خليفه بيرون رفته ، از مردم جدا شده ، خليفه را لعن كرده و به جنگ و فتنه فرا خوانده است ، مردم را دور خود جمع كرده و به بيعت شكنى و كنارگذاشتن معاويه از خلافت تحريك كرده و به خداوند كافر گشته است .
زياد از اين متن خوشش آمد . سران كوفه را واداشت تا امضا كنند . گروهى از مردم را هم وادار كرد آن متن را تأييد كنند ، نوعى پرونده سازى براى از ميان برداشتن يك مخالف ! وقتى پرونده تكميل شد، حجر و يارانش را از زندان بيرون آوردند، همراه با غل و زنجير و با همراهى نزديك به صد نفر از مطمئن ترين سربازان و چند چهره ديگر براى گواهى دادن نزد معاويه ، آماده حركت به سوى شام شدند. زياد، نامهاى هم ضميمه آن استشهاد كرد و ضمن اشاره به آنچه شاهدان امضا كرده اند و تأكيد بر فتنه انگيزى و آشوبگرى حجر و يارانش ، تصميم در باره آنان را به خليفه واگذار كرد .
صحنه پرشور و غم انگيزى بود. مردم دور آن آزادگان به زنجير كشيده شده و شيران در بند، جمع شده بودند و ناراحت و گريان بودند و در آن لحظه هم كارى نمى توانستند بكنند . بيم آن مى رفت كه هواداران در هنگام عزيمت آنان دست به تعرض بزنند. زياد، آن گروه را از صبح تا شام در محوطه مسجد كوفه نگه داشت و شبانه حركتشان داد . دختران حجر، بر سر راه او گريان ايستاده بودند . حجربن عدى رو به آنان كرد و گفت :
آن كه خوراك و پوشاك شما بر عهده اوست ، خداست . خدا هم پس از من باقى است . تقوا داشته باشيد و خدا را بپرستيد. اگر كشته شوم ، شهيدم و اگر باز گردم ، مورد احترام . دست خدا بر سرتان باد . و همراه هم زنجيرهاى خود به راه افتاد .
به سوى دمشق
گروهى كه بر پيشانى آنان چلچراغ شهادت مى درخشيد و شوق ديدار خدا در دل ها يشان شعله مى كشيد، دست بسته همراه مأموران به سوى پايتخت حكومت شام روان بودند، تا پس از رسيدن به دمشق ، معاويه در باره آنان تصميم بگيرد . به منطقه مرج العذراء رسيدند . آن جا در زندان بودند، تا خبر به معاويه برسد و كسب تكليف شود.
برخى بر آنند كه آنان را وارد دمشق نكردند و معاويه آنان را نديد و فقط دستور كشتن آنان را داد ؛ اما بيشتر بر اين باورند كه آنان را به دمشق هم بردند و دوباره به مرج العذراء برگرداندند . گروهى كه زياد به شام فرستاده بود، دوازده نفر بودند، به نام هاى : حجربن عدى ، شريك بن شداد، صيفى بن فسيل ، قبيصه بن ضبيعه ، محرزبن شهاب ، كدام بن حيان ، عبدالرحمان بن حسان ، ارقم بن عبدالله ، كريم بن عفيف ، عاصم بن عوف ، ورقاء بن سمى و عبدالله بن حويه . دو نفر ديگر را زياد به اين جمع ملحق كرد كه عتبه بن اخنس و سعدبن نمران نام داشتند و مجموعه آنان چهارده نفر شدند . نامه زياد، همراه استشهاد محلى عليه حجر و يارانش به دست معاويه رسيد. معاويه در اين كه با اين گروه چه كند، ترديد داشت. از پيامدهاى كشتن آنان بيمناك بود ؛ چرا كه حجربن عدى سابقه درخشان و شخصيت مشهور و بر جسته داشت . ابتدا درباره كشتن آنان به رايزنى پرداخت ، تا نظر ديگران را بداند . گرچه مردم در اثر تبليغات معاويه ، درخواست كشتن مى كردند، اما برخى از چهره هاى سرشناستر نظر به گذشت و عفو مىدادند . برخى هم سكوت مىكردند . معاويه به ظاهر همچنان در ترديد بود . نامه اى به زياد نوشت و اين دو دلى خود را به او خبر داد. زياد ، بار ديگر نامهاى نوشت ، با اين مضمون كه شگفتا كه در باره آنان هنوز در ترديدى ؟ اگر كوفه را نياز دارى ، حجر و يارانش را ديگر به اين جا بر نگردان .
دو نفرى را كه بعدها ضميمه حجر و يارانش كردند، كمى ديرتر به مرج العذراء رسانده بودند . مأمورى كه خبر آمدن آنان را به شام مى برد ، با حجر ديدار كرد . حجر كه در غل و زنجير بود، گفت : به معاويه بگو كه خون هاى ما حرام و كشتن ما نارواست ، به ما امان دادند ، كسى از مسلمانان را نكشته ايم كه خونمان به قصاص ريخته شود! در مجلسى كه معاويه درباره آنان تصميم مى گرفت ، برخى به وساطت پرداختند و درباره تعدادى از آنان در خواست آزادى كردند. معاويه ، شش نفر از آنان را به سبب درخواست شش نفر از يارانش كه با آن زندانيان دوستى يا خويشاوندى داشتند بخشيد و دستور داد آزادشان كنند . مالك بن هبيره هم در خواست كرد كه پسر عمويم حجر را هم به خاطر من ببخش . معاويه گفت : او سر كرده گروه است و اگر رهايش كنم ، دوباره به كوفه رفته آشوب مى كند، آن گاه مجبور مى شويم تو را به عراق بفرستيم تا او را براى ما بياورى ! او هم رنجيد و از نزد معاويه رفت و خانه نشين شد .
در شهادتگاه مرج العذراء
سرزمين مرج العذراء كه بازداشتگاه حجر و ياران او شده بود، از جهتى براى حجر بن عدى عزيز و خاطره انگيز بود . در فتح اين سرزمين و گسترش دامنه اسلام به آن سامان ، حجر بن عدى نقش داشت . در زمان خليفه دوم آن ديار، آغوش به روى اسلام گشود . وقتى حجر را دست بسته به آن جا آوردند و نام آن جا را پرسيد و فهميد ، گفت : من اولين مسلمانى بودم كه در اين منطقه تكبير گفتم و خدا را ياد كردم ، اينك دست بسته و اسير مرا به اين جا آورده اند!
معاويه سه نفر را مأمور كرد كه به مرج العذراء بروند و آن گروه را به قتل برسانند. يكى از آنان به نام هدبه بن فياض ، يك چشم داشت . كريم بن عفيف ، يكى از ياران زندانى حجر كه نگاهش به او افتاد ، گفت : اگر فال بد زدن حقيقت داشته باشد. به نظرم نصف ما كشته مى شويم و نصف ديگر آزاد مى شويم ! و... همان گونه هم شد. همراه آن سه مأمور، كسى هم براى رها ساختن آن شش نفر آمده بود. آنان كه از مرگ نجات يافتند عبارت بودند از: عاصم ، ورقاء، ارقم ، عتبه ، سعد و عبدالله . ماءموران به بقيه گفتند : مأموريت داريم به شما ابلاغ كنيم اگر از على عليه السلام اظهار برائت كنيد و او را لعن كنيد ، رهايتان مىكنيم ، و گرنه كشته خواهيد شد . گفتند : هرگز چنين نخواهيم كرد . آن مأمور يك چشم وقتى پيش حجر آمد، گفت : اى سر دسته گمراهى و سرچشمه كفر و سركشى ، اى دوستدار ابو تراب ! معاويه مرا به كشتن تو و يارانت فرمان داده است ، مگر آن كه از كفر خود برگرديد و از على عليه السلام بيزارى بجوييد. حجر و همراهانش گفتند: صبر بر تيزى شمشير، برايمان آسان تر از چيزى است كه ما را به آن مى خوانيد. رفتن به ديدار خدا و پيامبر و على ، برايمان محبوب تر از ورود به دوزخ است .
بارها از آنان خواستند كه از امير المومنين على عليه السلام بيزارى بجويند تا آزاد شوند ؛ ولى آنان زير باز نرفتند و پذيراى شهادت در راه عشق مولا شدند . قبرهايى براى آنان كندند ، كفن هايشان را آماده ساختند .
حجر گفت : مثل اين كه كافريم ، ما را مى كشند و مثل آن كه مسلمانيم ، ما را كفن مى كنند! غل و زنجيرهايشان را گشودند . آنان همه آن شب را به نماز پرداختند . زمزمه دعا و نمازشان بلند بود و آماده رو به رو شدن با عروس شهادت بودند . شب خوشى داشتند . صبح شد . باز هم براى آخرين بار، به آنان پيشنهاد شد كه از على عليه السلام بيزارى بجويند. گفتند : خير، ما پيرو و شيفته اوييم و از آنان كه وى از ايشان بيزار بود ، بيزاريم . مأموران آماده شدند كه آنان را به قتل برسانند . در آن لحظه ، حجر بن عدى حديثى نقل كرد. گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرموده بود : اى حجر! در راه محبت على ، با شكنجه كشته مى شوى ، وقتى سرت به زمين برسد، از زير آن چشمه اى مى جوشد و سرت را شست و شو مى دهد . ياران حجر، بى تاب شهادت بودند و پروانه وار برگرد چلچراغ شهادت مىچرخيدند و هر كدامشان مىخواستند زودتر به اين فيض بزرگ برسند. يكايك در خون خويش تپيدند و داستان جاودانگى در سايه شهادت را نگاشتند، تا آن كه نوبت به حجر رسيد. هدبه بن فياض ، مأموريت داشت حجر بن عدى را گردن بزند . طبق برخى نقل ها، فرزند حجر به نام همام نيز همراه پدر بود . صحنه كشتن پدر در پيش چشمان فرزند ، بسيار تكان دهنده و براى حجر نگران كننده بود . حجربن عدى بيم آن داشت كه اگر فرزند كم سن و سالش شاهد آن صحنه فجيع و هولناك باشد . روحيه خود را از دست بدهد و دست از راه حق و مرام اهل بيت بردارد . به جلاد گفت : اگر به كشتن پسرم همام نيز مأموريت دارى ، او را زودتر از من به قتل برسان . جلاد نيز چنين كرد. وقتى به حجر گفته شد چرا چنين خواستى و داغدار فرزند نوجوان خويش شدى، گفت : ترسيدم وقتى شمشير را بر گردن من ببيند وحشت كند و دست از ولاى اميرالمؤمنين عليه السلام بردارد و در نتيجه ، در روز قيامت من و او در بهشت برين كه خداوند به صابران وعده داده است ، همراه هم نباشيم . اين بود كه نخواستم او شاهد شهادت من باشد . اين نهايت ايثار و فداكارى در راه حق است و از صحنه هاى نادر به شمار مىرود .
سر مطهر آن نوجوان در برابر نگاه هاى پدر بر زمين چرخيد و كنار آن پيكر پاك و خونين قرار گرفت . در حالى كه پدر، اين منظره جانگداز را تماشا مى كرد، دست به آسمان گشود و خدا را بر اين نعمت سپاس گفت ، نعمت جهاد و صبر، نعمت اين كه فرزندش فداى راه حق شد و از عقيده اش دست نشست . پدر كنار جسد فرزند دلبند و شهيدش نشست ، خاك و خون از چهره او پاك كرد و بر پيشانى او بوسه زد، بوسه اى كه عميق ترين رنج هاى يك انسان را همراه داشت . سپس خطاب به فرزند شهيدش چنين گفت : خداوند رو سفيدت گرداند، همچنان كه مرا نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رو سفيد ساختى .
حجر، در آستانه شهادت ، از آنان مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و براى آخرين بار، بندگى خويش را در آستان پروردگار، ابراز كند . به آنان گفت : بگذاريد وضو بگريم . اجازه دادند. چون وضو ساخت ، گفت : بگذاريد دو ركعت نماز بخوانم ، به خدا سوگند من هرگز وضو نگرفتهام مگر آن كه با آن ، دو ركعت نماز خواندهام . گذاشتند دو ركعت نماز خواند. به نظر آنان نمازش طولانى شد. گفتند : خيلى طول دادى ، نكند از مرگ ترسيده اى ؟حجر گفت : اگر هم بترسم رواست ، شمشيرى آخته مى بينم و كفنى گسترده و قبرى كنده شده . ولى باور كنيد كه اين كوتاه ترين نمازى بود كه تا كنون خوانده ام ! آن گاه گفت : خدايا ! از اين امت به درگاهت شكايت مى آورم . كوفيان بر ضد ما گواهى دادند و شاميان ما را مى كشند. و افزود : به خدا سوگند، اگر مرا در اينجا مى كشيد، بدانيد كه من نخستين كسى هستم كه در اين سرزمين نداى توحيد سر دادم و نخستين كسى هستم كه در اين جا مرا مى كشند . به آنان گفت : مرا با همين بند و زنجير بكشيد و خون هايم را مشوييد، مى خواهم معاويه را در قيامت با اين حال ، ديدار كنم .
سرانجام ، حجربن عدى با تيغ همان هدبه يك چشم به شهادت رسيد، در حالى كه مى گفت : حبيبم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا به چنين روزى خبر داده بود . آن روز، مرج العذراء به خون اين شش شهيد جاودانه رنگين شد :
حجربن عدى ، شريك بن شداد حضرمى ، صيفى بن فسيل شيبانى ، قبيصه بن ضبيعه عبسى ، محرز بن شهاب تميمى ، كدام بن حيان عنزى . در برخى نقل ها، نام همام ، فرزند نوجوان حجربن عدى را هم آورده اند كه پيش از پدر، او را به شهادت رساندند .
بر پيكر آن شهيدان نماز خواندند و همان جا به خاك سپردند . اكنون ضريحى قبر آن شش شهيد را در بر گرفته است و در كنار آن مسجدى قديمى است . مزار حجربن عدى و ياران به خون خفته اش ، سمبل جهاد در راه عقيده و حب اهل بيت و عشق به اميرالمؤمنين و الهام بخش فداكارى در راه حق است . شهادت حجر بن عدى و يارانش در سال 51 هجرى بود .
اين قبور مطهره اكنون توسط پسماندگان شجره ملعونه كفر و نفاق و تزوير و سلفيهاي تكفيري نبش و شكافته شده تا به همگان ثابت شود كه هنوز بعد 1383 سال حجربن عدي راه حق را نشان ميدهد .
شيعه تنها مدد از حضرت حيدر گيرد
از دل خاك چوحجربن عدي پرگيرد
در دفاع از حرم دختر مولا حتي
او كفن پاره كند زندگي از سر گيرد